كشاورز بود. چون خیلى شر بود، فرستاده بودنش منطقه. مى گفت: «خودم را مى كشم یا زخمى مى كنم تا مرا به عقب بفرستند». با شهید غلامى آشنا شد. شهید غلامى از او پرسید: «چه كار مى توانى بكنى؟» نتیجه این شد كه آشپزى كند. مى گفت: «من كشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاك، هیچ فرقى براى من ندارد». رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود كه گریس به دست، هفت كیلومتر راه را مى رفت پاى بیل میكانیكى، تا كار تفحص به تأخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان درباره شهید مى نوشت كه باور نمى كردى این سرباز، سیكل هم ندارد. هر كارى مى كردیم، مرخصى نمى رفت. سخت كار مى كرد. مى گفت: «مى ترسم نباشم و شهیدى زیر خاك بماند. یا یك شهید پیدا شود و من نباشم.» كسى كه جنگ را ندیده نمى داند استخوان شهید چیست. دست به این استخوان زدن، دل و جرئت مى خواهد. خیلى ها مى گفتند آلوده به شیمیایى است و ممكن است هزار نوع مرض بگیرى. وقتى شهید را از خاك بیرون مى آوردیم، پلاك را مى گرفت، مى بوسید و به سر و صورتش مى كشید. این همان سربازى است كه تا دیروز مى خواست با زخمى كردن خود به عقب بازگردد. یاد نمى آید كه یكى از این سربازها موقع رفتن و گرفتن پایان خدمت، با اشك از تفحص نرفته باشد. التماس مى كند بمانند و آنها را به عنوان نیروى بسیجى نگه داریم.